...و گویی چشمانش شعلههای آتش بودند
که تا صبحگاه با من پرواز میکردند
و من درنیافتم
این چشمان عجیب رنگ چهاند
و همهچیز در پیرامونم لرزید و نغمه سر داد
و من درنیافتم که تو دوست بودی یا دشمن
و زمستان بود یا تابستان..
آنا آخماتوا - ۱۹۵۹