فایدیم

حرف

فایدیم

حرف

آرش

این روزها من مشغول خواندن کتاب آرش از بهرام بیضایی هستم.سرما.اجراهای کلود میشل. فاستو پاپتی من را

دیوانه کرده اند. این کتاب فوق العاده است. که در پایان آخرین پاراگراف این کتاب را می نویسم.چند وقت پیش توپ

مرواری صادق هدایت را می خواندم.

مامانم میگه :تو کی درساتو می خونی؟

کی الان منو صدا زد و گفت: فایدیم؟!

این ترم من از درس مکاتبات و اسناد ۲ می ترسم ولی اصلا به روی این کتاب و مخلفاتش نمی آورم....دیشب فیلم

(بن بست ) از پرویز صیاد رو دیدم با بازی فوق العاده مری آپیک. من هم در پایان فیلم مثل اون دختر شوک شدم.

خیلی خوشم اومد...

من منتظر زمستانم....

(خورشید به آسمان و زمین روشنی می بخشد-و در سپیده دمان زیباست.ابرها باران به نرمی می بارند. دشتها سبزند. گزندی نیست .شادی هست.دیگران راست.آنک البرز-بلند است وسر به آسمان می ساید-و ما در پای البرز به پای ایستاده ایم-و در برابرمان دشمنانی از خون ما-با لبخند زشت-و من مردمی را می شناسم که هنوز می گویند آرش باز خواهد گشت.) آرش- بهرام بیضایی.

درد

سالها درد من این است که نمی توانم خیلی از کسانی را که دوستشان دارم را ببینم

و هیچ کاری نمی توانم بکنم، مثل مرده ای که دستش از این دنیا کوتاه شده

و هیچ کاری نمی تواند انجام بدهد.... چون آنها را دیگر حیاتی نیست...

اشکها اشکها اشکها

   اشکها بر کرانه سپید رنگ فرو می ریزد و ماسه آنها را می مکد.

                          اشکها ستاره ای نمی درخشد و همه جا تیره و غم افزاست

و اشکهای تر از چشمان سری بسته فرو می چکد

این شبح کیست؟ این هیکل اشک آلود درون تاریکی کیست؟

این توده بی شکل چیست که خم شده و بر ماسه ها چندک زده؟

اشکهای روان  اشکهای گریان  رعشه های درد که در فریاد گم می شود

ای توفان تناور که فرا می خیزی و کنار ساحل با گام های تند می گردی

ای توفان وحشی ماتم خیز شبانه که همراه بادی- ای غرنده سرگردان

ای سایه که هنگام روز چنان آسوده و با وقاری و چهره ای آرام و گام های سنجیده و موزون داری

چون شب در می رسد دور از چشم کسان می گریزی

و آن گاه دریای زنجیر گسسته

              اشکها اشکها اشکها

(والت ویتمن)