قلب من تشنه است
و روحم خسته
خسته تر از خستگی
تنهاتر از تنهایی
و در انتظار
درانتظار چیزی که هرگز به دنبالش نبوده ام.
شکسته شد تمام بت هایم
و حالا بی اعتقادی!
نگاه تلخ شما به احساساتم تجاوز می کرد
در حالی که من از دست می دادم داشته هایم را،
باورهایم را.
به دنبال طنابی بودم برای نجات
اما بی همه چیزیِ تان نصیبم شد
نور کوچک دستانم را دزدیدید
و حالا من در تاریکی پیدا می کنم خودم را
در حالی که گم شده ام.
عریان شدن از همه چیز،
گم کردنِ حسی
باورتان می شود؟!