آمدم نعره مزن.جامه مدر . هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی؟
زود بیا..
از چیز دگر....
نیست دگر...
خیز از این خانه برو رخت ببر ...
ای دل پدری کن ؟
دست خسته ی مرا مثل کودکی گرفت!
هیچ مگو.
به خورشید رسیدیم..غبار آخر شد
هیچ مگو.
پس از چندین شکیبایی..
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت...
....او از بوی گیسویت.
مدامم مست میدارد.
هم شاه منی هم ماه منی
هیچ مگو.
گر به همه
گر به همه
گر به همه عمر خویش؛با تو بر آرم دمی
حاصل عمر آن دم است.باقی ایام رفت
هر که دلا هر که دلا هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
هر جا که کشم زود بیا
هیچ مگو.
-آخه چرا؟ آدم باید بگه!
فرض مثال این آب!
اگه نگه؟ این آقای استاد! این آقای مولوی! این آقای حافظ!
این برادر انار!!
خسته ام.
اما با لبخند!!