فایدیم

حرف

فایدیم

حرف

...

I may not be the fastest , I may not be the strongest or the best  or the brightest , but one thing I can do better than any one else , that is to be me !

 

شاید من سریعترین انسان نباشم ، شاید من قویترین یا بهترین یا باهوش ترین نباشم ، اما یه چیزی هست که بهتر از بقیه می تونم انجام بدم و اون اینه که خودم باشم .

 

 

The great thing in this world is not so much where we are but in what direction we are moving ……..

 

مهمترین چیز در این جهان این نیست که کجای اون قرار داریم مهم اینه که در چه مسیری داریم حرکت میکنیم..

 

Hold fast to dreams for if dreams die , life is a broken winged bird that can not fly …..

 

به رویا هات محکم بچسب چون اگه رویاهات را از دست بدی ، زندگی مثل پرنده ای بال شکسته می شود که نمی تواند پرواز کند.

 

 

Don’t let anyone steal your dreams , follow your heart no matter what  !

 

نذار کسی رویاهات رو ازت بگیره ، قلبت را دنبال کن مهم نیست تو چی!

 

It’s probably me

 

If the rain turned and stars looked down

And you hug yourself on the cold ground

You wake the morning in a stranger’s coat

No one would you see

You ask yourself , who’d  watch for me

My only friend , who could it be

It’s hard to say it

I hate to say it, but it’s probably me

When your belly is empty and the hunger’s so real

And you are too proud to beg and too dump to steal

You search the city for your only friend

No one would you see

You ask your self , who could it be

A solitary voice to speak out and set me free

I hate to say it

I hate to say it , but  it’s probably me

When the world’s gone crazy and it makes no sense

There is only one voice that comes your defence

The jury’s out and your eyes search the room

And one friendly face is all you need to see

If there is one guy , just one guy

Who’d lay down his life for you and die

It’s hard to say it

I hate to say it , but it’s probably me

I hate to say it

But it’s probably

اون احتمالا منم

 

اگر هوای شب سرد شد و ستاره ها آشکار شدند

و تو خودت را از سرما روی زمین سرد در آغوش گرفتی

صبح که بلند میشی و میبینی که یه پالتو روت انداختن

هیچ کس را نمیبینی و از خودت میپرسی ، این کیه که هوای من رو داره ؟

ای تنها رفیق من اون یه نفر کی میتونه باشه

گفتنش سخته

دوست ندارم که بگم اما اون یک نفر احتمالا من هستم

وقتی که شکمت خالیه و گرسنگی هم شوخی بردار نیست

و تو مغرور تر از این هستی که گدایی کنی و خنگ تر از این که چیزی بدزدی

تمام شهر را دنبال تنها رفیقت میگردی

هیشکی رو نمیبینی

 

از خودت میپرسی کجاست اون تنها صدایی که یه کلمه میگه و من رو نجات میده

خوشم نمیاد بگم

دوست ندارم که بگم اما اون یه نفر احتمالا من هستم

وقتی دنیا میزنه به سرش و حسابی اوضاع به هم میریزه

فقط یک صداست که به دفای از تو بلند میشه

وقتی که عاقبت کار معلوم نیست و همه اتاق رو با دقت نگاه میکنی

و فقط یک چهره آشنا همه چیزی که تو احتیاج داری

اگر فقط یک نفر باشد ، فقط یک نفر که

زندگی شو به پای تو بذاره و برات جون بده

گفتنش سخته

دوست ندارم که بگم ، اون یک نفر احتمالا منم

خوشم نمیاد که بگم

که اون یه نفر احتمالا منم

 

 

 

 

مارکو دیر به مدرسه می رود!

مارکو نفس زنان خودش را به کلاس رساند.کتاب های را که زیر بغلش بود مرتب کرد و سینه اش را جلو داد.ضربه- ای به در زد و وارد کلاس شد.خانم معلم پشت میزش نشسته بود.مارکو سلام کرد.خانم معلم عینکش را کمی جلو آورد و گفت:سلام می دانی ساعت چند است؟درست ساعت یازده صبح! مثل این که زنگ مدرسه ساعت هشت و نیم زده می شود! بعد از روی صندلی اش بلند شد و ادامه داد:چرا دیر آمدی؟مارکو به خانم معلم نگاه کردوگفت:چرا؟خوب,خوب... برایم اتفاقی افتاده.خانم معلم و بقیه ی بچه ها برای شنیدن اتفاقی که برای مارکو افتاده بود به او چشم دوختند.

مارکو گفت:امروز صبح, وقتی از خانه بیرون آمدم تا به مدرسه بیایم,با خودم گفتم:وقتی هشت و ربع از خانه حرکت کنم حتما اولین دانش آموزی هستم که سر جایم می نشینم. با خودم گفتم:من اصلا حق ندارم یعنی نباید دیر به مدرسه برسم.کتاب هایم را روی سرم گذاشته بودم و قدم زنان از خیابان عبور می کردم که ناگهان صدای وحشتناکی شنیدم بعد از آن صدای عجیب دیگری به گوشم رسید.به اطرافم نگاه کردم!وای خدای من!پرنده ی عجیب و غریبی روی کتاب ریاضیات من تخم گذاشته بود.ایستادم.نمی دانستم چه کار باید بکنم.جرات نداشتم قدمی بردارم;حتی جرات نداشتم عطسه کنم.چون تخم پرنده به زمین می افتاد و می-شکست.وای چه اتفاق وحشتناکی!برای همین تصمیم گرفتم بی حرکت بایستم.اما مدتی که گذشت,پاهایم خسته شد و نشستم.داشتم فکر می کردم که ناگهان دیدم دو تا موجود ریز روی زمین به آرامی حرکت می کنند.خوب که نگاه کردم دیدم دو تا کرم هستن که دارن به هم دعوا می کنن.چقدروحشتناک بود.آقا کرم سر خانم کرم فریاد می کشید:این پسر نباید منتظر تخم پرنده بماند.چون حق ندارد دیر به مدرسه برسد!همین حالا باید تخم را از سرش پایین بیندازد و به مدرسه اش برود.اما خانم کرم فریاد زد:شکستن این تخم وحشتناک ترین ظلم دنیاست.نگهداری از یک تخم مهم تر از دیر به مدرسه رسیدن است.اگر این پسر تخم را بشکند بد جنس ترین پسردنیاست.در همین وقت یک جفت گربه ی بزرگ هم شروع به دعوا کردند. خدایا چه دعوای! از دعوای آن دو کرم هم بدتر بود.یکی از آنها گفت:اگر این پسر همین حالا به مدرسه نرود خانم معلم از دست او عیلی عصبانی می شود و حتما او را تنبیه خواهد کرد. گربه ی دومی فریاد کشید:اصلا مهم نیست!این پسر نباید تکان بخورد چون پرنده ی مادر منتظر منتظر جوجه هایش است.با شنیدن این حرف ها همان جا نشستم.مدتی گذشت و خشسته شدم. می خواستم دراز بکشم که ناگهان صدای شنیدم:<<پوپ>> و یک پرنده ی عجیب از توی تخم بیرون پرید و با خوشحالی گفت:دوست من از تو متشکرم!خیلی در حق من محبت کردی. واقعا از این که تو را تا ساعت یازده صبح منتظر نگه داشتم متاسفم.همه اش تقصیر من است.این را حتما به خانم معلم بگو. حالا برو! امیدوارم که موفق باشی. بعد پر زد و همراه مادرش دور شد.آنها که رفتند من هم به سرعت به طرف مدرسه دویدم.