فایدیم

حرف

فایدیم

حرف

کریستینا لوگن

موتور استارت
در زیر زمین.
آچار فرانسه
در جعبه ی ِ جواهرات.
حلقه ی ِ نظافت
دور گردنم.
پَنس ِ اسکناس
بر رگ شعر.
ضربه ی ِ مته
بر ناف درد.
اندوه
در سالن ترانه.
میخ
بر تابوت عروس.
کیلد ِ برق
توی ِ مغز.

 

2

کلوب خیاطی ِ شیطان
در تنهائی ِ تکه پاره شده
منقار تیز عروسان
گلها را زنده زنده می سوزاند
بر وردی ِ میز موعظه.
و بر رختخوابم برف می دوزند.
آنان مرا در پیراهن مادرم
می پیچند.
دختران گریه
مجرای اشک ندارند
برای اینگونه یأس و پریشانی.

 

3

آرامش ِ قبل از توفان بود.
اینرا مثل قایقی به یاد می آورم.
کاری از دستم بر نمی آید
آقای سخنگوی ِ دولت.
آقا و خانم ِ سخنگوی ِ دولت ، من می خواهم
شما مرا به دریاچه روسنباد ببرید
وعالیجنابش را در قایق ِ یدکی
جای دهید.
بدون جلیقه ی ِ نجات.
او آواز دان اندرشون را برای خواهرم
خواهد خواند.
و دانشگاه ِ سودر تورن
باید که اینرا بداند.

 

4

آسمان
مدال پرش ِ ارتفاع است
پشت ِ کرکره ها.
من ماکارونی می پزم
و به دوست ِ دریائی ام می اندیشم.
هر روز گردگیری می کنم
میدان نبرد ِ توی ِ سرم را
و خانه ی ِ غیر ِ قانونی ِ توی قلبم را.
روزگارم رؤیای مشاور املاکی نیست.
من زنی هستم بدون شهر آتش
و سقف ِ پروانه ای
و پیشوند خارجی.
چرا ؟
چرا فقط آپارتمان ها
افسون باستانی دارند.

 

5

اداره مسکن نیست.
اتحادیه ی ِ مستأجران نیست.
خانه ای در جهنم است.

اما من پنجره ام را رو به تنهائی می گشایم.
برحاشیه تنهائی می ایستم و ُ به تو می نگرم.
و تو در من مثل آتشی روی آبشار.

اینهمه جمعیت ِ شهرهای ِ گمشده
اینهمه همسایه های ِ با خاک یکی شده
و حالا این یکی که می درخشد چنین

من مستأجری
بدون ِ ورودی شخصی به تاریکی ها هستم.
من حکایتی
بی سوبژه ام.
بی حاشیه
باقی می مانم و ُ می زیم.
کسی بازم نمی کند
تا در صفحه ی ِ مورد ِ علاقه اش علامتی بگذارد.

من جلد کتابی هستم.

 

6

آدمها زندگی می کنند فقط
به اندازه ی ِ حسقدمی
تا گرداب .
همه ی ِ ما آدمها زندگی می کنیم فقط
به اندازه ی ِ فکرخیزشی
از کارلا وگنن.
و من به اندازه ی ِ بوسه - پرشی
تا مؤسسه ی ِ کفن و دفن فاصله دارم.
همراهم
کودکی ست که فریاد می کشد
از گوشه گوشه ی ِ زمین.

 

 

کریستین فالکن لند

اشیا تیره می شوند: من نزدیک می شوم

گذاشته ام به دو نیمم کنند

 

تو نزد من نیستی

در عمق چاه

 

تنهایی ی تن من

آنکه من بودم با مُهر و موم و چفت و بست

 

در خواب درها را بروی تو قفل می کنم

روزهای استراحت گسترده می شوند به صف

نمی توانم به این نقطه برگردم

این گریه هیچ طنابی را به تاب نمی اندازد

تنها می شکند، می شکند

آسمانی که می توانستی چشمانت را به سویش بدوزی

 

 

*

 

سنگ بر سنگ بگذار بر این هراس

مکان ها و نام ها

دیر زمانی ست که می لرزم

دیواری از خاک و یخ

 اینجا چیزی  پیدا نمی کنم

دنبال خروجی می گردم

پوستم در دورهاست

دستان مضطرب

براق چون فلز

سایه آمده است تا استراحت کند

نوری نیست تا با آن بجنگد

بخار شده ام من

سرما خودش را به بالا منتقل می کند

من زیادی نفس می کشم

سطح آماده است برای خراشیدن

در تکه پاره های زمان

زخم های من است.

 

 

*

 

این که بتوانی بایستی در یک مکان

زمانی دراز با احتیاط

شمع مرده به روی چشم ها چون دستاری

زمان ظاهرا به راه خود می رود

 

ما رو به پایین معلقیم

برای همراهی دندانهایم را می لرزانم

اینجا ایستاده ام ساکن پشت صورتک های پشمالو

  

*

بگذار دست فرمان دهد بگذار سر همراهی کند

خاطرات انبوه می شوند بدون رنگ و جلا

نمی دانم چه چیزی را باید می دانستم

حقیقت را از سیاهی بخواهم:

دستی پر از تاریکی ی بیشتر

 

تو تن من نیستی من تن تو نیستم

دیگر تعلق به تو ندارم

تو از خودی نه مال من

آهک تو از من می رود

بیدار در شب، بیدار در سحر

نخ ها و طناب های قرمز آویزانند برابر چشمان من

جایی نیست برای آرامش

آدم چانه اش را می بندد . سرش را بالا می گیرد

بگذار کشیش بیاید

به داخل می چرخد

طنین ها، انتظار

زمان راهی به درون نمی جوید

سکوت حاوی هیچ چیز نیست

نفس سنگین و سنگین شده

خمیده با نگاهی  شکسته

در درون چشم های شکسته ات نگاه کردم

 

می توانم تو را از خودم بپوشم

می توانم در چشمان تو خود را زیبا کنم

 

 

*

اینجا تنی نیست تا شکنجه کنی

همین داخل مرا بسوزان

حالا کمتر می دانیم

حالا می توانیم همدیگر را بشناسیم

خم می شود  بدنهای به زنجیر کشیده ی ما

برای همه چیز دیر است

با پتوها و آغوش  تو را گرم می کنم

پیشانی ات را با روغن اتو می کنم

این دانشی سیاه است

یکی دیگر، وانهاده، تو رفتی

هیچ مهلتی برای عقب نشینی نیست

درون سرم می لرزد

باد های مرگ برمی گردند

بازوهایم را باز کن

همه چیز درون خودش غرق می شود

شب جای نور را اشغال کرده است

بوی تو ضعیف تر می شود

 به هر جهت  که مرا می رانی

  

*

 

باید به من نه بگویی

شمع ها از صدایی عظیم و پرقدرت خاموش شده اند

حالا مانده تا بچینم باقی مانده هاش را از درون چشم

زمان آنست که خاموش شوم

صاف از میان من می گذری

 سرفه ای  در میان سرم صدا می کند

جایی که تنهاست

من می گویم: از زرد تا زرد

اینجا چیزی خوابیده است که نامی برایش ندارم

آن پابرجایی را  دوباره به من بده

مرا با نگاه جستی

باید پرهیز کنم از درخشش آشتی

 

هر جای جهان

همیشه از ساعت ها و قطار ها می گفتی

و از ایستگاه های کوچک زیر باران

ناگاه خواستی جهان را به شگفتی واداری

با شاعری جوان بگریزی، خدا می داند به کجا.

 

گاه به تو فکر می کنم

و با ستاره ها برایت پیام می فرستم

 

به هر جای جهان که باشی

شبی خوب بگزین و ستاره ها را بنگر:

در دل ات ترانه ای خواهی شنید

که با هم در میدان می خواندیم.

 خورخه سوزا اِگانا، شیلی (Jorge Soza Egana