فایدیم

حرف

فایدیم

حرف

آرامش کوچک

راز عشق و آرامش
یادگرفتن از دیگری است

پیش از آنکه بخواهیم
چیزی به او یاد دهیم.



راز آرامش خندیدن با مردم است
در ظاهر یک دوست
نه در لباس یک قاضی...


چه بسیاری از آدمها
که به دنبال خوشبختی می دوند
همچون مرد فراموشکاری که به دنبال کلاهش
درحالی که از یاد برده است
کلاه روی سرش قرار دارد


اگر من پرنده بودم
هرگز به دنبال عشق وخوشبختی پرواز نمی کردم
یافتن از طریق گم کردن است
و نه از راه گشتن وجستجو کردن

به کودکان بنگرید
که هرلحظه عمر خود را شادمانه زندگی می کنند
مثل آنها تظاهر به شادی کنید
تا همه چون کودکان شاد باشید.


شادمانی من همچون بهار است
گلها را در دستم شکوفا می کند.



از کتاب آبی کوچک آرامش-از اشعار دائو برای درک آرامش
ترجمه چیستا یثربی

 

اگر تکه ای زندگی داشتم....

اگر تکه ای زندگی داشتم.... گابریل گارسیا مارکز نویسنده ۷۷ ساله برنده جایزه ادبی نوبل و چهره مشهور ادبیات آمریکای لاتین به علت حاد شدن بیماری سرطان از زندگی اجتماعی کناره گرفت.مارکز از انزوای خود نامه ای به رسم وداع خطاب به دوستانش نوشته است.در بخشهایی از این نامه آمده است:

....اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام وتکه کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت احتمالاْ همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم.بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.اعتبار همه چیز در نظر من ؛نه در ارزش آنها که در معنای آنهاست
.

 اگر تکه ای از زندگی می ماند کمتر می خوابیدم وبیشتر رویا می دیدم چون می دانستم هر دقیقه که چشمهایمان را بر هم می گذاریم ۶۰ ثانیه نور را از دست می دهیم .هنگامی که دیگران می ایستند من راه می رفتم وهنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم.
هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم واز خوردن یک بستنی لذت می بردم.اگر تکه ای زندگی به من ارزانی می شد لباسی ساده بر تن می کردم نخست به خورشید چشم می دوختم وسپس روحم را عریان می کردم.اگر دل در سینه ام همچنان می تپید ؛نفرتم را بر یخ می نوشتم وطلوع آفتاب را انتظار می کشیدم

روی ستارگان با رویاهای ونگوگ شعر را نقاشی می کردم وبا صدای دلنشین ترانه ای عاشقانه به ماه هدیه می کردم. با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهایشان وبوسه گلبرگهایشان درجانم بنشیند.اگر تکه ای زندگی داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد؛بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستتان دارم. چنان که همه مردان وزنان باورم کنند.اگر تکه ای زندگی داشتم در کمند عشق زندگی می کردم.به انسانها نشان می دادم که دراشتباهند که گمان می کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند.
آنها نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند! به هرکودکی دو بال می دادم ورهایشان می کردم تا خود پرواز را بیاموزند.به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد

آه انسانها ازشما چه بسیار چیزها آموخته ام دریافته ام که وقتی نوزادی برای اولین بار مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد .دریافته ام که یک انسان تنها هنگامی حق دارد با انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.
من از شما بسی چیزها آموخته ام و اکنون ...وقتی در بستر مرگ چمدانم را می بندم همه را در آن می گذارم

Nasrin

Grattis på födelsedagen hoppas du

får leva med lyca o glädje