فایدیم

حرف

فایدیم

حرف

به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر سکی کوچولو نگذشته بود . سکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند سکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار سکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
سکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها سکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !

آن میلمن

...

اگر او را می خواهی

از کوچه ی «هستی» بگذر.

 

بیرون از این کوچه درد آلود

آن سوی «نیل» هوس آلود

آن وادی «ایمن»

آن قله مقصود است.

 

و در این وادی ، تو بی پا

و بر این قله ، تو بی هیچ.

تنها با او می آیی

و به سوی او می آیی .

 

و در این آمدن

از تو

در تو نشانی نیست.

 

شاملو

نه در رفتن حرکت بود.

نه در ماندن.

اشک رازیست.

و عشق رازی دگر.

اشک آن شب

لبخند عشقم بود.