باز هم ستارهها بیشمارترند
و ما هنوز میشماریم
داشتن را و نداشتن را
آمدن را و رفتن را
زندگی نجوم نبود
و ما منجم زیستیم
و ستارهها همچنان بیشمار ماندند
و ما هر یک عددی شدیم
و به ستارهای آویختیم
پرادیپ اوماشانکار
جلوی در کارخانه
کارگر ناگهان ایستاد
هوای خوش گوشهی کت او را کشید
و چون رو برگرداند
و به خورشید نگاه کرد
که تمامسرخ و تمامگرد
در آسمان سربی خود لبخند میزد
چشمک زد
خیلی خودمانی
بگو ببینم رفیق خورشید
فکر نمیکنی که
احمقانه است
چنین روزی را به یک رئیس دادن؟
ژاک پره ور