تا وقتی که بدن کوچولوی من زیباست،ارزش آن را دارد که پارسا باشم: نه! من دلم نمی خواهد برای اقرار گناهانم به سراغ من از پیر ها خوشم نمی آید ،او هم همین طور! کلیسا قصد دارد وظیفه ی خود را انجام دهدو وظیفه اش بخشیدن است. زمزمه ای میان دولت ،بعد تعظیمی در مقابل برادر روحانی! بزرگ باد خدایی که در روی زمین دختران زیبا را دوست دارد و گناه این علاقه را به خود می بخشد!
By Friedrich Wilhelm Nietzche | ||
قلب من تشنه است
و روحم خسته
خسته تر از خستگی
تنهاتر از تنهایی
و در انتظار
درانتظار چیزی که هرگز به دنبالش نبوده ام.
شکسته شد تمام بت هایم
و حالا بی اعتقادی!
نگاه تلخ شما به احساساتم تجاوز می کرد
در حالی که من از دست می دادم داشته هایم را،
باورهایم را.
به دنبال طنابی بودم برای نجات
اما بی همه چیزیِ تان نصیبم شد
نور کوچک دستانم را دزدیدید
و حالا من در تاریکی پیدا می کنم خودم را
در حالی که گم شده ام.
عریان شدن از همه چیز،
گم کردنِ حسی
باورتان می شود؟!