با سرش میگوید نه
ولی با قلبش میگوید آری
از هر چه که خوشش میآید میگوید آری
به معلم میگوید نه
میایستد
از او سوال میکنند
و همهی مسائل مطرح میشود
ناگهان خندهاش میگیرد
و همهچیز را پاک میکند
کلمات و اعداد را
نامها و تاریخها را
جملهها و دامها را
و با وجود تهدیدهای معلم
و هو و جنجالهای بچههای ناقلا
با گچ رنگارنگ
بر تختهسیاه بدبختی
صورت خوشبختی را میکشد.
( ژاک پره ور)
و بر قلهی یاگامی
روشنایی به سیاهی میگراید.
میپنداشتم مردی دلیرم
اما آستین قبای نازکم از اشک نمناک است.
هی تومارو
---
شکوفهها چرخزنان با نسیم
چنان چون برفدانهها ناپدید میگردند
آنچه زوال میپذیرد
منم
کن تسون
---
دروازهی خانه را بسته بودم
و چفت در را...
از کدام در درآمدهای عزیز من
تا به رویای من پدیدار آیی؟
تاری هارا
---
تنها زمانی کوتاه
در کنار یکدیگر بودیم
و پنداشتیم که عشق
هزاران سال میپاید
یاکامو کی
وداع را از پیش اعلام نمیکنی
پاییز
چکمههایت را برمیداری
و به راه میافتی.
زمستان
خود را دفن میکنی
بیهیچ ردپایی.
بهار
همچون باد به دنیا میآیی
و تابستان
به نام عشق میسوزی.
در خانهی تو زمان آب میشود.
( زیگرید کروزه)