فایدیم

حرف

فایدیم

حرف

شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل توست
 آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این واژه ها صراحت تنهایی من اند
 با این همه مخواه که تنها ببینیم
 مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
 یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
 اما تو با چراغ بیا تا ببینیم

(محمد علی بهمنی)

حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم

تیکه بر جنگل پشت سر
 روبروی دریا هستم
 آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
 حال جنگل سبز سبز است
 من که رنگم را باران شسته است
 در چه حالی ایا هستم ؟
قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
 حیف انسانم و می دانم
 تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
 می نویسم
 من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
 زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم


(محمد علی بهمنی)

خون هر آن غزل که نگفتم بپای تست

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
 دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
کسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست
 من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
 با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
 دریا که از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
 ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست

(محمد علی بهمنی)