شعر عاشقانه
ویلم رخ خمان شاعر هلندی؛ بلژیکی
Willem M . Roggeman (متولد ۱۹۳۵ بروکسل)
می دانم که تو زیبا
خواهی مرد
با لبخندی ملیح
دور لب هایت شاید
یا با گلی در دست
و روزهای بعد
غبار زخیم تر خواهد نشست
بر طاقچه ی پنجره
هوا دوباره بس زیبا خواهد شد
زیبا و سخت آبی
من قدم خواهم زد
با فکرهایی غریب
و این سر
فروتر خواهد نشست میان شانه ها
سپس خواهد آمد کلمه ای دلگرم
از کسی که تو هرگز فکرش را نمی کردی
و بعد
همه چیز چون گذشته
خواهد شد .
تو تنهایم کردی
هانس لدیزن شاعر هلندی
Hans Lodeizen (١٩٢٤ – ١٩٥٠ )
تو تنهایم کردی و رفتی
اما من دیریست که فراموش کرده ام تو را
زیرا می دانم که هنوز جایی هستی
همین امشب، هنگام که میان شهر
پرسه می زدم، سایه ات را دیدم
پشت شیشه ی حمام
و دیروز خنده هایت را در جنگل شنیدم
می بینی، می دانم که هنوز اینجایی
آخرین بار که راندی از کنار من
با چهار غریبه در ماشینی قدیمی
و اینکه تو تنها کسی بودی
که نگاهم نکردی، دانستم که تو
تنها کسی بودی که شناختی مرا
تنها کسی
که بی من نمی توانی زندگی کنی
و من آرام خندیدم
مطمئن بودم که تو ترک مرا نمی خواستی
فردا شاید بخواهی بازگردی
یا شاید پس فردا یا که می داند شاید هرگز
اما نمی توانی ترک من کنی .
هر دو شعر از مجموعه ی «روزی مباد بی عشق»
«Geen dag zonder liefde »
چاپ ششم، اکتبر ۱۹۹۸
تاکی به تمنای وصال تو یگانه | اشکم شود،از هر مژه چون سیل روانه | ||
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟ | ای تیر غمت را دل عشاق نشانه | ||
|
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد | دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد | ||
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد | گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد | ||
|
روزی که برفتند حریفان پی هر کار | زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار | ||
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار | حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار | ||
|
هر در که زنم،صاحب آن خانه تویی تو | هر جا که روم،پرتو کاشانه تویی تو | ||
در میکده و دیر که جانانه تویی تو | مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو | ||
|
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید | پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید | ||
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید | یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید | ||
|
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید | دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید | ||
تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید | هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید | ||
|
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست | هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست | ||
امید وی از عاطفت دم به دم توست | تقصیر خیالی به امید کرم توست | ||
|
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند | از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند | |
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسله | و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند | |
چون رشتهی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر | یک رشته از زنار خود، بر خرقهی من دوختند | |
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق | دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند | |
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟ | کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند |
(شیخ بهایی)