-
با یا همراه!
شنبه 21 بهمنماه سال 1385 12:54
در کنار هم قدم می زنیم٬ چشم من فراتر از تو خیابان را می کاود٬ و دل تو پشت سر من٬ کوچه های خاطراتت را. پس چرا نمی رسیم؟
-
اما این که...
شنبه 21 بهمنماه سال 1385 12:50
زندگی شاید آسانتر میبود اگر تو را هرگز ندیده بودم آنگاه دیگر هربار به هنگام جدایی بر من اندوهی آوار نمیشد یا دلهرهی جداییهای پسین و پسینتر بدینگونه گریبانم را نمیگرفت یا اینچنین بیتاب در اشتیاق تو نمیسوختم اشتیاقی که هر دم بهانههای ناشدنی میگیرد و دلآزرده آه میکشد زندگی شاید آسانتر میبود اگر من تو...
-
من...
جمعه 20 بهمنماه سال 1385 12:27
من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم......
-
مسافر کوچولو
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1385 09:31
شببهشب ستارهها را نگاه میکنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم برای تو میشود یکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی ستارهها را تماشا کنی... همهشان میشوند دوستهای تو... راستی میخواهم هدیهای بت بدهم ... و غش غش خندید . - آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ...
-
درخت
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1385 09:27
توی تنهایی یک دشت بزرگ که مثل غربت شب بی انتهاست یه درخت تن سیاه سربلند آخرین درخت سبز سرپاست رو تنش زخمه ولی زخم تبر نه یه قلب تیر خورده نه یه اسم شاخه هاش پر از پر پرنده هاست کندوی پاک دخیل و طلسم چه پرنده ها که تو جاده کوچ مهمون سفره ی سبز اون شدن چه مسافرا که زیر چتر اون به تن خستگیشون تبر زدن تا یه روز تو اومدی...
-
نگارم در زد
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1385 21:18
آمدم نعره مزن.جامه مدر . هیچ مگو گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی؟ زود بیا.. از چیز دگر.... نیست دگر... خیز از این خانه برو رخت ببر ... ای دل پدری کن ؟ دست خسته ی مرا مثل کودکی گرفت! هیچ مگو. به خورشید رسیدیم..غبار آخر شد هیچ مگو. پس از چندین شکیبایی.. که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت... ....او از بوی گیسویت....
-
...
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1385 08:36
برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن
-
دو شعر از دو شاعر هلندی
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:52
شعر عاشقانه ویلم رخ خمان شاعر هلندی؛ بلژیکی Willem M . Roggeman (متولد ۱۹۳۵ بروکسل) می دانم که تو زیبا خواهی مرد با لبخندی ملیح دور لب هایت شاید یا با گلی در دست و روزهای بعد غبار زخیم تر خواهد نشست بر طاقچه ی پنجره هوا دوباره بس زیبا خواهد شد زیبا و سخت آبی من قدم خواهم زد با فکرهایی غریب و این سر فروتر خواهد نشست...
-
شیخ بهایی
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:40
تاکی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود،از هر مژه چون سیل روانه خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟ ای تیر غمت را دل عشاق نشانه جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه □ رفتم به در صومعهی عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که تو را میطلبم خانه به...
-
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:35
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسله و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند چون رشتهی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر یک رشته از زنار خود، بر خرقهی من دوختند یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند در گوش اهل...
-
شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:18
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم حتی اگر به دیده رویا ببینیم من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست بر این گمان مباش که زیبا ببینم شاعر شنیدنی ست ولی میل توست آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم این واژه ها صراحت تنهایی من اند با این همه مخواه که تنها ببینیم مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی بی خویش در سماع غزل ها ببینیم یک قطره ام...
-
حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:16
تیکه بر جنگل پشت سر روبروی دریا هستم آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم حال دریا آرام و آبی است حال جنگل سبز سبز است من که رنگم را باران شسته است در چه حالی ایا هستم ؟ قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز حیف انسانم و می دانم تا همیشه تنها هستم وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز من ولی در کار جان...
-
خون هر آن غزل که نگفتم بپای تست
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:14
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است کسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست با او چه خوب می شود از حال خویش گفت دریا که از اهالی این روزگارنیست امشب ولی هوای جنون موج میزند دریا سرش به هیچ سری...
-
شعر و شاعری
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:11
شاید کسانی بر این عقیده باشند که آدمی در چنین دورانی بیش از هر زمان دیگر نیازمند آن است که به سایه عشق و بی خبری بگریزد و بدین کار ناگزیر می باید حدیث نفس شاعران عاشق را سرود خود کند احمد شاملو 21 مرداد 1344
-
دو خط موازی
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:06
دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ . من...
-
قدرت کلمات
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:05
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست . شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال...
-
خدایش با او صحبت کرد ....
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:04
خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟» پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید» خدا لبخندی زد و پاسخ داد: « زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟» من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟» خدا جواب داد.... « اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که...
-
آنها که می گویند شاعران دیوانه اند.
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:02
حقیقت شعر جوانمردا! این شعرها را چون آینه دان ! آخر ، دانی که آینه را صورتی نیست ، در خود. اما هرکه نگه کند، صورت خود تواند دیدن همچنین می دان که شعر را ، در خود ، هیچ معنایی نیست ! اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست و اگر گویی‚ ”شعر را معنی آن است که قائلش خواست و دیگران معنی دیگر وضع می...
-
به اونایی که براتون ارزش دارن
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:00
بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که او هم...
-
به من بگو
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 10:58
مدت زیادی از تولد برادر سکی کوچولو نگذشته بود . سکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند پدر و مادر می ترسیدند سکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار سکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با...
-
...
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 10:51
اگر او را می خواهی از کوچه ی «هستی» بگذر. بیرون از این کوچه درد آلود آن سوی «نیل» هوس آلود آن وادی «ایمن» آن قله مقصود است. و در این وادی ، تو بی پا و بر این قله ، تو بی هیچ. تنها با او می آیی و به سوی او می آیی . و در این آمدن از تو در تو نشانی نیست.
-
شاملو
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 10:47
نه در رفتن حرکت بود. نه در ماندن. اشک رازیست. و عشق رازی دگر. اشک آن شب لبخند عشقم بود.
-
جمعیت
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 10:16
باز هم ستارهها بیشمارترند و ما هنوز میشماریم داشتن را و نداشتن را آمدن را و رفتن را زندگی نجوم نبود و ما منجم زیستیم و ستارهها همچنان بیشمار ماندند و ما هر یک عددی شدیم و به ستارهای آویختیم پرادیپ اوماشانکار
-
وعدهی دیدار
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 10:14
در وعدههای خیالیام هرگز نباید مرا انتظار کشید. «آراگون»
-
وقت گمشده
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 10:13
جلوی در کارخانه کارگر ناگهان ایستاد هوای خوش گوشهی کت او را کشید و چون رو برگرداند و به خورشید نگاه کرد که تمامسرخ و تمامگرد در آسمان سربی خود لبخند میزد چشمک زد خیلی خودمانی بگو ببینم رفیق خورشید فکر نمیکنی که احمقانه است چنین روزی را به یک رئیس دادن؟ ژاک پره ور
-
شعری از بیژن جلالی
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 10:11
امسال سال خوبی بود زیرا با خاک آشناتر شدم و سفری به دریاهای دور کردم چنانکه گویی دیگر میدانم تن من از کدام خاک است و دل من از کدام دریاست
-
به آفتاب سلامی دوباره خواهمداد
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 09:22
به آفتاب سلامی دوباره خواهمداد به جویْبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای ِ طویلام بودند به رشد ِ دردناک ِ سپیدارهای ِ باغ که با من از فصلهای ِ خشک گذر میکردند به دستههای ِ کلاغان که عطر ِ مزرعههای ِ شبانه را برای ِ من به هدیه میآوردند به مادرم که در آئینه زندهگی میکرد و شکل ِ پیری ِ من بود و به زمین،...
-
شعری از الکساندر پارونکی
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 09:04
لبخند می زنی و با نگرانی مرا ترک میگویی بی اختیار, با بغض از خود میپرسم: "مدت زمانی است که تو را در اغوش نگرفتم" "بازویت را دوستانه نفشرده ام." حافظه از دست می رود.رنگ می بازد,همچو اسمان پاییزی که از ابرهای تیره,اکنده می گردد. می روی. در زمان,چه بسیار ناگفته های با تو می یابم...و گنگ می مانم. انگاه که روی بر...
-
خاکستر زندگی
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 09:02
عشق مرا تنها رها کرد و روزها همه یکسانند. خوردن باید مرا و خواب را. و آنشب که می توانست اینجا باشد. اما- آه- بیدار خوابیدن و شنیدن ساعات آهسته که ضربه می زند. میشود آیا که روز باشد ، دوباره !و شفق نزدیک! . عشق مرا تنها رها کردو من نمیدانم چه باید کرد. این و آن و یا آنچه خواستن است برایم همه یکسان است. و همه ی آنچه را...
-
سلام..
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1385 11:27
http://www.nordient.se/persisk_litteratur/ در این سایت اشعار شاعران ایرانی که به زبان سوئدی - توسط یک ایرانی (آقای نامدار ناصر ) ترجمه شده را می توانید ببینید..و می توانید به دوستان سوئدی تان هم معرفی کنید..